بنام خدا
این خاطره بر میگرده به دوران خدمت
قبل از گفتن این خاطره باید ابتدا پلنگ رو معرفی کنم
پلنگ نام موشی بود که توی آسایشگاه ما زندگی میکرد ؛ البته تمام چم و خم کل محوطه رو هم مثل کف چنگالش میدونست .
مدتها ما با یاد پلنگ میخندیدم ، با کارهایی که انجام میداد و با انرژی هایی که از ما میگرفت و به اینکه چطور چند تا سرباز آماده نمی تونن یه موشو بگیرن به زرنگی اون میخندیدم ، برای همین اسمشو گذاشتیم پلنگ .
و اما عاقبت پلنگ ، پلنگ با دخل و تصرف هایی که توی جیره غذایی ما انجام میداد عاقبت خوشی در انتظارش نبود . وقتش بود که یه جشن پتوی خوبی براش بگیریم و از خجالتش در بیایم . عاقبت اجل پلنگ هم رسید .
این خاطره رو من چند روز پیش که داشتم توی وسایلم سرک میکشیدم توی سررسید سالی که سربازی بودم پیدا کردم ، یه سررسید داشتم که معمولا توش چیز میز مینوشتم چون یه وبلاگ نویس نمی تونه بدون نوشتن زنده بمونه .
این خاطره رو از همون سر رسید مستقیما انقال میدم اینجا :
روز چهارشنبه طرفای ساعت 14:30 پلنگ (موش نام آشنای آسایشگاه ) وارد آسایشگاه شد و یکسره رفت توی کمد فلزی ( مخصوص وسایل بچه ها) ، علی یزدانی (مسئول نظافت آسایشگاه) تا اونو دید در کمد رو بست ، بهش گفتم درو باز کن من با جارو بزنمش قبول نکرد (منم بی خیال پریدم رو تختم که استراحت کنم و یه ساعت دیگه بیدار شم برای پست بعدی ) .
خلاصه اون و سرباز عباسی و به قول بچه ها مهندس سرباز فنی ستاد سرباز حسینی سه تایی با کلی تله گذاری و نقشه سعی در گرفتنش کردن و اونم هی از یه سنگر به سنگر دیگه پناه میبرد و قصد نجات جونش رو داشت و این سه تا مثل سه تا گربه دنبالش بودند ، زیر یخچال ، زیر تخت ، زیر میز تلویزیون ، زیر سفره .
آخرش زیر یخچال عباسی با جارو گیرش انداخت . جالب اینه که اینقدر دونده بودنش حیوون جون نداشت رو پاش واسته دمشو گرفتن و نیمه جون بردنش بیرون ، به سبک سرباز آمریکایی ها همون بیرون دخلش رو آوردن و این بود عاقبت دخل و تصرف توی بیت المال
* بارها پلنگ زمانی که ما خواب بودیم توی سفره ما غذا خورده بود ، یادش گرامی و روحش شاد .
تاریخ نوشته 27 / خرداد/88
پنج شنبه 89/3/13 - 5:3 صبح
نظر
بازدید امروز: 274 بازدید دیروز: 34 مجموع بازدید ها: 634648
از زندگانی ام گله دارد جوانی ام          شرمنده ی جوانی از این زندگانی ام
دارم هوای صحبت یاران رفته را          یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام